روز ای اول خوب می خوابیدی و شبا دقیقا هر سه ساعت واسه شیر بیدار میشدی منو بابایی شبا همش مواظبت بودیم که نچرخی و راه تنفست بسته نشه خدایی نکرده حتی اگه من می خوابیدم بابایی بیدار بود و هوای تو رو داشت شبا اگه گریه می کردی من به خاطر درد پام نمی تونستم بغلت کنم و آرومت کنم و اینکارو بابایی می کرد و اینقدر واست لالایی می خوند تا خوابت می برد که این باعث شده بود به خوابیدن تو بغل بابایی و لالایی هاش عادت کنی ولی بعد ده روزگی کولیکت شروع شد شکم درد و گریه های شدید تا جایی که کبود می شدی هیچ جوره آروم نمیشدی و شبا تا صبح بیدار بودی و گریه می کردی بابا رو فرستادم داروخونه تا واست قطره ی کولیکز بخره و گ...