رادینرادین، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

آقا رادین نفس مامان و بابا

یک ماهگیت

روز ای اول خوب می خوابیدی و شبا دقیقا هر سه ساعت واسه شیر بیدار میشدی منو بابایی شبا همش مواظبت بودیم که نچرخی و راه تنفست بسته نشه خدایی نکرده حتی اگه من می خوابیدم بابایی بیدار بود و هوای تو رو داشت شبا اگه گریه می کردی من به خاطر درد پام نمی تونستم بغلت کنم و آرومت کنم و اینکارو بابایی می کرد و اینقدر واست لالایی می خوند تا خوابت می برد  که این باعث شده بود به خوابیدن تو بغل بابایی و لالایی هاش عادت کنی ولی بعد ده روزگی کولیکت شروع شد شکم درد و گریه های شدید تا جایی که کبود می شدی  هیچ جوره آروم  نمیشدی و شبا تا صبح بیدار بودی و گریه می کردی بابا رو فرستادم داروخونه تا واست قطره ی کولیکز بخره و گ...
9 دی 1393

:*

سلام عزیز دلم  مراسم عموی مامانی تموم شد و من برگشتم. روزای خیلی سختی بود  امیدوارم دیگه این روزا رو تجربه نکنیم امسال اولین یلدات گذشت و نشد واست جشن بگیرم  ایشالا هزار شب یلدا رو ببینی و همیشه شاد و سلامت باشی گلم    ...
9 دی 1393

یه خبر بد :((((

سلام گل پسرم دوست نداشتم توی وبلاگت خبرای غم انگیز بنویسم ولی امروز همه اینجا عزادارن، آخه عمو ی کوچیک مامانی (حسن) بعد دو ماه مبارزه با مریضی شون فوت کردن :((((( توی اولین فرصت دوباره میام واست ادامه ی جریانات رو می نویسم   1 دی ماه 1393   ...
1 دی 1393